خاطرات سفر به جنوب
سلاااااااااام به همه دوستای عزیزم
امیدوارم که تعطیلات به همگی خوش گذشته باشه به ما که حسابی خوش گذشت جای همه دوستای عزیز خالی.
علت این همه تاخیر این پست اینه که این بار ششم هست که همه رو مینویسم وموقع ثبت نت قطع میشه وهمه چی میپره ولی من اصلا کوتاه بیا نیستم واینقدر مینویسم تا بالاخره ثبت بشه واما خاطرات سفر ما :
باباخیلی تلاش کرد که از 5 تا 10 فروردین مرخصی بگیره وتعطیلات بریم شیراز ولی چون ریسشون زودتر درخواست داده بود وبابا هم معاون شعبه بود اجازه ندادن هر دوباهم شعبه رو ول کنن به امان خدا برای همین ما هم مجبور شدیم نزدیکترین مسیر رو برای سفر انتخاب کنیم که قرعه به نام شهرهای جنوبی افتاد .
صبح روز 29 اسفند به همراه خانواده عمه فرشته وعمه آرزو وعمو محمد راهی سفر شدیم که توی صالح آباد یا همون امامزاده علی صالح ( به زبان اهالی منطقه به خاص علی معروفه )خانواده عمه فهیمه هم به ما ملحق شدن .بعد از یه زیارت کوتاه وآرزوی سلامتی برای همه مسافرها ودوستای عزیز راهی سفرشدیم .
تا شهر دهلران بدون توقف حرکت کردیم واونجا هم رفتیم زیارت امامزاده سید اکبروبرای نهارهم رفتیم توی باغ کنار امامزاده که با وجود اینکه منطقه گرمسیری هست ولی هوای فوق العاده عالی داشت. بعد از یه استراحت کوتاه وصرف نهار دوباره به سمت دزفول حرکت کردیم چون میخواستیم قبل از سال تحویل برسیم خوابگاهمون .خلاصه حول وحوش ساعت 6 رسیدیم دزفول وبرخلاف تصور من که همیشه با جنوب به خاطر گرمی هوا مخالف بودم شهرخیلی سرسبز وقشنگی بود وهوای مطبوع بهاری داشت .شام خوردیم وبرای لحظه سال تحویل آماده شدیم چون دوتا اتاق گرفته بودیم ماوعمه آرزو وعمو محمد توی یه اتاق بودیم وبقیه توی اتاق کناری ،خیلی زود سفره هفت سین رو پهن کردیم وهمه چی گذاشتیم سر سفره ولی بچه ها همگی اومدن توی اتاق ما ومیخواستن سال تحویل پیش ما باشن که عمو همه آجیل و میوه های سر سفره رو جمع کرد وبه بچه ها گفت :هفت سین ما فقط سیر داره وسبزه هر کی خودش بره آجیل ومیوه بیاره تا بزاریم اینجا پیش ما باشه ( محبت دایی به خواهرزادها)سال تحویل شد و عمو هم کمی برامون خوند وبچه هاهم رقصیدن البته توی اتاقمون نور کمی داشت وعکسها خیلی بد شدن.این سال تحویل خیلی خاطره انگیزتر از بقیه سالها بودیه سفره هفت سین ساده ولی با صفا وصمیمیت . منم چون اون لحظه بعد از بابا بزرگ ترین فرد سر سفره بودم به بچه ها عیدی دادم .البته ناگفته نماند که بابا برای هر دو مامان بزرگ انگشتروبرای منم یه دستبندطلا عیدی خرید ولی امسال به بچه ها عیدی نداد واین مسولیت سنگین رو به من سپرد.
خلاصه شب خیلی زودتر از همیشه خوابیدیم وقرارشد صبح بریم پایگاه چهارم شکاری برای دیدن نمایش هواپیماهای جنگی ،البته ما نمیدونستیم که ظهرها ساعت 3 به بعد برنامه دارن برای همین صبح رفتیم.محمد هم آنچنان برای دیدنشون ذوق وشوق داشت که انگار میخواستن کل اون هواپیماهارو بهش بدن ، خلاصه ماشینها رو گذاشتیم توی پارکینگ(یه محوطه بازکه خودشون اسمش رو گذاشته بودن پارکینگ با یه زمین خاکی افتضاح پرازچاله وچوله )وبا اتوبوس تا محل استقرار هواپیماها بردن .
ا
اونجا دوتا سالن بزرگ بود پر ازوسایل جنگی وعکس شهدا
که یه قسمت هم با شربت از بازدید کنندگان پذیرایی میکردن که محمدهم رفت وبه قول خودش شربت شهادت رو نوشید.
یه قسمت از سالن هم مسابقه نقاشی برگزار کرده بودن که محمد وفاطمه کوچیکه رفتن ونقاشی کشیدن ومحمد یه هواپیمای جنگی کشید وفاطمه خونه ودرخت
که متاسفانه جوایز به دستشون نرسیده بود وگفتن فردا برای دریافت جایزه بیاین ومحمد کلی دلخور شد وگفت: اگه میدونستم جایزه نمیدن اصلا نقاشی نمیکشیدم (پسرم اصلا به جایزه گرفتن علاقه نداره فقط خواست استعدادش رو در زمینه نقاشی به رخ جنوبیها بکشه )
بعدبرگشتیم توی خوابگاهمون وبعد از صرف نهار ویه استراحت کوتاه ایندفعه رفتیم سد دز
محمد وپسر عمه ها وعمو کوچیکه
موقع برگشت هم داشتیم میرفتیم قایقرانی که وسط راه دوست بابا بهش زنگ زد وبابا هم ماشین رو یه گوشه پارک کرد تا با دوستش صحبت کنه (نه اینکه همیشه قانون رو رعایت کنه نه ،فقط از ترس توقیف ماشین این کارو کرد )
اینم محمد منتظره سوار قایق بشه
محمد وفاطمه روی کارون
روز بعد به سمت اهواز حرکت کردیم واول قرار شد دوروز اونجا باشیم ومن هم میخواستم با دوست عزیزم زهره مامان فاطمه که از خیر سر نی نی وبلاگ با هم آشنا شدیم قرار بزارم وروی ماهش رو از نزدیک ببینم.عصررفتیم بیرون برای دیدن پل شهر
وبعد رفتیم خرید که چون همه جا تعطیل بودترجیح دادیم بریم پارک
وچون همراهامون همگی عشق خرید بودن موافق نبودن که یه روز دیگه اهواز بمونیم برای همین شرمنده زهره جون شدم وقسمت نشد همدیگه رو ببینیم وصبح روز بعد رفتیم سمت آبادان وخرمشهر چیزی که توی خرمشهر خیلی برام جالب بود این بود که نهار رفتیم رستوران زاگرس که فکر کنم هتل هم بود وتوی منو غذاشون غذاهای دریایی بود ولی بعد که چلو ماهی و قلیه ماهی سفارش دادیم متاسفانه هیچ کدوم رو نداشتن واین از عجایب بود وچیز جالبتر اینکه فوق العاده میوه اونجا ارزون بود وهمه تقریبا نصف قیمت بودبعد از صرف نهار رفتیم مراکز خرید خرمشهر وعصر هم رفتیم آبادان که بچه ها کلی خرید کردن .شب هم عمه فهیمه بد جوری کلیه هاش درد گرفت وبابا وعمه آرزو وعمو حسین بردنش درمانگاه که ساعت 11:30شب برگشتن ونشد که دوباره بریم خرید برای همین من وبابا ومحمد آخرشب رفتیم بیرون یه دوری بزنیم وتا دیر موقع بیرون بودیم .
به علت چشم آبی بودن محمد به این نتیجه رسیدیم که از پشت ازش عکس بگیریم بهتره
صبح روز بعد زود بیدار شدیم وبه سمت شوش حرکت کردیم وبعد از زیارت ویه مقدار خرید جزیی دوباره به سمت ایلام حرکت کردیم چون محمد با باباش رفته بود آثار باستانی اونجا رو ببینن ومن نتونستم اونا رو همراهی کنم عکس تکی از محمد در شوش ندارم وساعت 9 شب رسیدیم ایلام شام رفتیم خونه بابایی واینجوری سفر ما به خیر وخوشی به اتمام رسید .ببخشید که این پست خیلی طولانی شد .