محمد جاسمیمحمد جاسمی، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
مرسانا مرسانا ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مثل هیچکس

گمشدن محمد جون

1392/6/27 20:45
نویسنده : مامان
393 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز رفتیم نمایشگاه پاییزه که توی چغا سبز بود توهم با بابایی بودی  ومن وعمه اری رفتیم برای خرید ولی وسط راه توپشیمون شده بودی واز بابا خواسته بودی بیای پیش ما البته بابا مارا دیده بود به خاطر همین  بهت اجازه داده بود ولی ای دل غافل تو یه لحظه غفلت کردی وما را گم کردی ما هم بیخبر از همه جا به خیال اینکه پیش بابا هستی مشغول خرید بودیم یه لحظه احساس کردم از کنارم رد شدی برگشتم دیدم خودتی با یه پسر غریبه که فوقش دوسال از خودت بزرگتر بود گفتم چی شده ؟بابا کجاست ؟زدی زیر گریه وگفتی گم شده بودم  از این پسره پرسیدم گوشی داری به بابام زنگ بزنم ؟اونم فهمیدکه گم شدم خواست  منو ببره پیش انتظامات دم در. که خوشبختانه تورا دیدم  خدا رو شکر که به خیر گذشت .صد بار بهت گفتم هر جا میری گوشیت یادت نره ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

لی لی مامی آرشیدا
26 شهریور 92 20:17
ای بابا خوب شدبه خیرگذشته


بله شکر خدا .
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
27 شهریور 92 15:16
خدا رو شکر که به خیر گذشت


مرسی گلم محمد یه کم حواس پرتی کرد .
یگانه جان
27 شهریور 92 15:57
سلام دوست عزیز خدا سایه شما و همسرتان بالای سر دلبندتان نگه داره


مرسی گلم. ایشالا شما هم شاد وسلامت در کنار دختر گلتون روزگار را با خوشی سپری کنید .
باران
28 شهریور 92 12:08
فدات عزیزم خداروشکر محمدم بیشتر مواظب باش خاله

البته همه اینا خاطرات بچگی میشه ها.........




بعضی وقتا شیطنت بیش از حد کار دست ادم میده .خوشبختانه ما زود پیداش کردیم .


Mahsa
28 شهریور 92 14:30
ای بابا حواست کجاس داداش من!
حواست باشه خب إ
آفرین پسر خوب!

محمد جون؟
هنوز واسه ما دعا میکنی داداش؟
فراموشم نکو…


پس چی که دعا میکنم ابجی خانوم .ایشالا هیچوقت مشکل نداشته باشی ولی کاش میشد بیشتر با هم اشنا میشدیم .
مامانی
28 شهریور 92 16:37
خدا رو شکر که مشکلی پیش نیومد محمد جون عزیزم مراقب باش گلم


مگه گوش میدن این وروجکها هرچی میگیم مواظب باشید .
مامان آنیتا
28 شهریور 92 18:56
منم یه بار همسن محمد جون بودم گم شدم خیلی بد بود.خدارو شکر که به خیر گذشت


این خاطره تلخ تا مدتی توی ذهن بچه هاست .
عاطفه مامان الای
29 شهریور 92 0:49
وای کوچلو گم شده بود؟
دوست عزیزم من یه برنامه دارم تو سیستم خودم امش هست آفیس 2007 با اون برنامه به روز میشم
باید اونو نصب کنی منم این برنامه رو داشتم میتونی از اینترنت یاد بگیری واجراش کنی یکم سخته تایپ کن برنامه آفیس 2007 نثبش کن وبعد بنویس چگونه وبلاگمان را بروز کنیم


مرسی از راهنمایتون
باران مامان عرفان
29 شهریور 92 0:51
خدا رو شکر که پسرتون رو پیدا کردین در ضمن عکسای کنار ساحل محمد جون حرف نداره عزیزم
خانومی مشغله اجازه نمیده که تند تند اپ کنم عزیزم

بله خدارا شکر .نظرلطفتونه .دیگه توی این دوره زمونه همه درگیریم .
Mahsa
29 شهریور 92 13:31
منم دوس دارم بیشتر باهم آشنا شیم؛ولی نمیدونم چیا باید بگم،شما ی مادری،خانومی،خیالم بابتتون راحته،
اگه بپرسین من جواب مبدم!
مراقب خوبیاتون باشین
روزتون بخیر


نمیدونم ولی اگه بشه ادرس وبلاگتون را بزارید خوشحال میشم
مامان اهورا
30 شهریور 92 12:36
وااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!
خدا رو شکر که به خیر گذشت!!!


مرسی گلم
Mahsa
30 شهریور 92 14:03
سلام مامان مهربون محمد!

قبلا هم گفتم که وبلاگ ندارم که آدرس بذارم،اگه داشتم که اول شمارو خبر میکردم! راستش خیلی دوس دارم واسه پسرداییم که 2ماهشه یه وب درست کنم،ولی چون مدرسه نزدیکه و من نمیتونم خوب بهش رسیدگی کنم نمیشه،مامانشم که شاغله به بچه داریش برسه هنرکرده!

خاله جون من 18 سالمه تقریبا،رشتمم تجربیه،زرنگم هستم

بعععععععله!
اخه تقریبا همه همسنهای شما یه وب دارن که بیشتروقتشون اونجا هستند وبادوستاشون سرچ میکنن . پس اینجوری که معلومه شما درس خون هستید که به این چیزا نمیرسید پس براتون ارزو میکنیم ایشالا پزشکی یا هر رشته دیگه ای که خودتون دوست دارید به امید موفقیت شما .






مامان معین
31 شهریور 92 13:53
خدارو شکر بخیر گذشته . همیشه از گم شدن بچه می ترسم.


منم خیلی میترسم ولی شیطنت همیشه کار دست بچه هامیده .
مامان حمیدرضا
31 شهریور 92 21:14
خداروشکر به خیر گذشت .اره ولی کلاسامون بهمن افتادن دیگه راحت میتونم استراحت کنم


عالیه اینجوری بیشتر به خودتون میرسید .
مامان پارسا و پرهام
31 شهریور 92 21:54
وااااااااااااااااییییییییییییی خاله ای حواست کجا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باز خدارو شکر بخیر گذشت


شکر خداخیلی زود پیدا شد .
خاله فریبا
4 مهر 92 15:08
وای خدا قلبم گرفت مواظب محمد جون باشین خدا رو شکر به خیر گذشت


مرسی از سفارشاتون .اصلا نمی دونم چطور پیش اومد همه چی یهویی بود .
مامان مهساجون و معین جون
12 مهر 92 17:28
قربون دلش برم چقده هم ترسیده منم از گم شدن بچه ها میترسم




بعضی وقتا این خود بچه ها هستن که مقصرن وکاریش نمیشه کرد.


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل هیچکس می باشد