محمد جاسمیمحمد جاسمی، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مرسانا مرسانا ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مثل هیچکس

یادش به خیر....

1392/7/2 8:28
نویسنده : مامان
2,184 بازدید
اشتراک گذاری
شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه

شما یادتون نمیاد ساعت 9.30 هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تافردا...لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه صبح ...جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا

شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیل

شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون

شما یادتون نمیاد آلوچه و تمره هندی ، بستنی آلاسکا, همشون هم غیر بهداشتی

شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه...میمون جزو حیوونه

شما یادتون نمیادیادخط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد

شما یادتون نمیاد کلی با ذوق و شوق تلویزیون تماشا می کردیم یهو یه تصویر گل و بلبل میومد: ادامه برنامه تا چند دقیقه دیگر

شما یادتون نمیاد کارت صد آفرین می‌دادن خر کیف می‌شدیم، هزار آفرین که می‌دادن خوده خر می‌شدیم

شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن...دخترا موشن مثه خرگوشن

شما یادتون نمیاد بستنی میهن رو که میگفت مامان جون بستنیش خوشمزه تره

شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون

شما یادتون نمیاد این بازیو پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار

شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟ نه نه بی سوادی نه نه پس تو....

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزم بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

شما یادتون نمیاد : تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحیییییی

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

یادش بخیر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (43)

مامان معین
1 مهر 92 9:00
خاله جون ولی مامان من یادش می یاد . می تونم بپرسم از کدوم شهر هستین؟


در حال حاضر ساکن ایلام .
باران
1 مهر 92 10:17
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من سلام مامانی
یادش بخیر اون خط کش رو خوب یادت بود من از یادم رفته بود واااای خدایا ممنون از پست خیلی ماهت


بعضی وقتا یاداوری گذشته برای هممون لازمه.واقعا یادش بخیر.
مامان معین
1 مهر 92 13:51
خاله جون ما ساکن اردبیل هستیم و هم متولد اردبیل . مامانی و بابایی اصفهان رفتن ولی ایلام نرفتن شما اردبیل اومدین ؟؟؟؟؟


ایلام عروس زاگرسه واقعا عیدا دیدن داره متاسفانه تاحالا پیش نیومده بیایم اردبیل .
مامان حمیدرضا
1 مهر 92 15:35
خییلی پست جالبیه [گل
مامان شبنم
1 مهر 92 19:05
وای واقعا یادشون بخیر
امروز رفتم سر کار یه مدرسه شلوغ با 10 تا کلاس.
عکسای شمال هم خیلی خوشگل بودن میگم یه چند وقتی نبودی نگو رفته بودی ددر


جاتون خالی خیلی خوش گذشت .
باران مامان عرفان
1 مهر 92 22:09
وای خدا تمام خاطرات بچه گیم اومد جلوی چشمام ممنونم ازت به خاطر یاداوری این لحظات قشنگ خانومی منم اپم به وبلاگم سر بزنید خوشحال میشم


همین الان میام دوست عزیز
مامان اهورا
2 مهر 92 9:28
اینا خاطرات ما دهه شصتی هاست
دستت درد نکنه.بردیمون به سالهای کودکی.


یادش بخیر واقعا دوران ما یه چیز دیگه بود .
مامان اهورا
2 مهر 92 9:28
آتلیه خانگی مارو حتما" ببینید.


حتما عزیزم میام دیدنتون .
مامان پارسا
2 مهر 92 10:53
سلام دوست عزيز خيلي قشنگ نوشتين با خوندن مطالبتون رفتم گذشته ها يادش بخير چه دوران خوبي بود


واقعا یادش بخیر.
مامان آوش
2 مهر 92 12:39
به جمع حقه بازا خوش اومدی
مامان گلشيد
2 مهر 92 13:11
واااااااااااااي انگار همين ديروز بود كه همه جمع مي شديم پشت بوفه مدرسه تا زنگ تفريح تموم نشده خودمون و با خوراكي بكشيم خيلي سالاي خوبي بود حيف !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خوش به حال اون موقع ها
مامان آنیساوپریسا
2 مهر 92 13:24
خیلی قشنگ بود یادش بخیر
مامان امیرحسین
2 مهر 92 14:24
خیلی قشنگ بود بعضیاش و اقعا یادم رفته بود و با یاداوریشون یه حس خوبی بهم دست داد


خوشحالم که حس خوبی بهتون منتقل کردم .
مامان حمیدرضا
2 مهر 92 20:17
برام سواله نوشتن این پست چطور به ذهنتون رسیبد؟؟؟
مامان پارسا و پرهام
3 مهر 92 8:08
اما مامانی من همشون یادم بود مثل اینکه شما هم مثل من شاگرد شیطونی بودیا درسته؟


ولی بیشتر دهه شصتی ها یادشون رفته بود .صد البته شیطون شیطون .
باران
3 مهر 92 10:07
سلام روزای مدرسه محمدجون چطور میگذره ؟برامون بنویس انشااله کلی دوستای خوب پیداکنه


خیی خوبه اخه هنوز کتاب بهش ندادن واسه همین فقط بازی گوشی میکنن. دوستاشم همون پارسالی ها هستن
مامان نگار
3 مهر 92 11:37
سلام دوست عزیز
خیلی قشنگ و جالب و خاطه انگیز بود. واقعا دستتون درد نکنه و خدا قوت.
و هم چنین ممنون که راهنماییم کردین و جویای حال نگار هستین.


مرسی از ابن که به ما سر زدید .امیدوارم در بهتر شدن حال نگار جون تاثیر داشته باشه
باران
3 مهر 92 12:32
اگر دوست داشتی بیا نی نی گپ


حتما چرا که نه خوشحال میشم
مامان نگار
3 مهر 92 13:17
سلام دوست عزیز
چشم اطاعت امر شد



پس منتظرم
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
3 مهر 92 15:18
عزیزم من همه اینا رو یادم میاد همشو و خیلی از تکرارشون لذت بردم مرسی خیلی جالب بود مخصوصا اون عکس اخر عالی بود


لطف دارین عزیزم منم خیلی از یاداوریشون لذت میبرم .
مامان آرینا(مریم)
3 مهر 92 17:03
سلام عزیزم
هییییی یاد باد آن روزگاران یاد باد!
ممنون که به ما سر می زنی . گل پسرت رو برام ببوس دوست خوبم.


مرسی که به دیدنمون اومدید .
زهرا
3 مهر 92 19:50
آخی..........یادش بخیر چه روزای قشنگی بود!!!!!!!!! البته ما دهه هفتادیا بیشتر یادمونه(آخه من 71م)


واقعا قشنگ بود وخاطره انگیز.
مامان بهداد
4 مهر 92 3:10
سلام مامانی.
وای این متن و هر بار که میخونم دوستش دارم. خیلی خاطره برانگیزه. یادش به خیر . هرکی یادش نباشه من یادمه . تمامش رو.
خوش باشید. راست مدرسه رفتن محمد جان هم مبارک


خوشحالم که خوشتون اومده همه اون روزا یادشونه ولی بعضی وقتا یاداوریش بد نیست .
شیرین مامان شادلین
4 مهر 92 13:48
سلام با موبایلم اومده بودم دلم نیومد ننویسم منو بردی به کودکیم دستت درد نکنه عالی بود


خوشحالم .مرسی که باکمترین امکانات بازم بهمون سر میزنید.
لی لی مامی آرشیدا
4 مهر 92 17:25
من همشون یادمه اگه تراوشات ذهنتوعجب هوشی داریدماشالا
عاطفه مامان الای
4 مهر 92 18:53
اره گلم خیلی عالی بود ولی من ناراحت شدم اینا رو دیدم چون گذشته خیلی قشنگتر از امروزه یه پیچ تو فیس بوک هست اسمش هست دهه 60تیها خیلی قشنگه حتی تو تهران به این اسم رستوران هست خیلی وسایلش قدیمیه مال اون دوره هست ممنون که دعوتم کردی پسرگلتو ببوس
عاطفه مامان الای
4 مهر 92 18:58
دروغ گوی دهه شستی خودتو تو لینکام جا کردی ولی اسم الی من اینجا نیست کلک !




چه بد اخلاق .پس دنیای عروسک من مال کیه خانمی .من چیکار کنم هر بار اسم وب الی جون را عوض میکنید .


مامان محمدحسین
4 مهر 92 20:47
مطالب خیلی جالبی بود....




نظر لطفتونه .
مامان حمیدرضا
5 مهر 92 14:14
محمد جون درچه حاله بارفتن به مدرسه؟؟


فعلا که راضیه .مرسی که جویای حالش شدید .
حامی
5 مهر 92 21:06
دستتون درد نکنه زیباست به یاد آوردن روزهایی که به دور از دردها و رنجها کودک بودیم و بی بهانه شاد...


مرسی که اومدید .
مامان آنیتا
5 مهر 92 21:44
خیلی باحال بود کلی خندیدم مخصوصا این عکس آخری خیلی چسبید. رفتم به اون دوران بچگی هام


خوشحالم که خوشتون اومده .
مامان محمدطاها
6 مهر 92 0:00
ولی من بیشترشو یادم میاد
یعنی خیلی پیرم؟؟؟


نه جونم شما هنوز اول راهید حالا کوتا پیری ....
مامان ابوالفضل وفاطمه زهرا
6 مهر 92 9:46
سلام ممنون خیلی با حال بود همه خاطرات دوران مدرسه برام زنده شد.محمد جان با مدسه چطوره ، ابوالفضل که از همون روز اول مهر هم کتاب بهشون دادن هم تکلیف.







محمد هنوز کتاب نگرفته اخه میگن پایه سوم عوض شده فعلا بازیگوشی میکنن.
مامان ثمين
6 مهر 92 11:31
خيلي جالب بود رفتم به اون روزا و اون خاطره ها خيلي خيلي ممنون


خوشحالم یاد گذشته براتون خوشایند بود .
مهسا مامان نویان
6 مهر 92 12:46
منم همش یادم بود وای که چقدر خوش میگذشت


پس ادرس کو خانمی تا ماهم بیایم دیدنتون .
پریسا مامان کیان
6 مهر 92 22:05
سلااااااااااااااااااااامممممممممممممممم.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخیییییییییییی. چقدر قشنگ بود. مرسی مامان محمد که همیشه میاین و به ما سر میزنید. دوستون داریم


پس بالاخره اومدید .ماهم شما را دوست داریم .
مامان نگار
7 مهر 92 10:20
سلام سلام سلام سلام
ببخشید آخر هفته سرم یه کمی شلوغ بود.
راستش من و بابایی تصمیم گرفتیم به حرف دکتر گوش بدیم. البته نه به اون شدت...
توضیحاتشو مفصل تو یه پست تو وبلاگ می نویسم.
مرسی که به یاد نگار من هستین.
راستی محمد خان چطوره؟
مطلب جدید ازش بذارین لطفا.


خوب تصمیم درستی گرفتید خوشحالم .
باران
7 مهر 92 13:07
سلام عزیزم گپم بیا ببخش اون سایت شمیم بود نه شیدا ببخشید


حتما عزیزم
مامان سروش و سروین
9 مهر 92 23:12
خیلی قشنگ بود عزیزم . هر کدوم از جمله هات منو باخودش به یکی از سالهای دبستان برد. خاطراتی محو و گاه روشن ، دور اما نزدیک. از سالهای دور و نزدیک در ذهنم. خصوصا اون گازی که روی مچ دست ساعت می شد.


این یکی دیگه خودم یادم نبود مرسی یاداوری کردید .
Mahsa
10 مهر 92 15:32
سلاااام
این دومین باریه که رو این پست کامنت میذارم
ولی کامنته قبلیمو تأیید نکردین که


اخه عزیزم به خدا ثبت نشده والا حتما تاییدش میکردیم .
Mahsa
12 مهر 92 22:01
اکشالی نداره!
حالتون خوبه
محمد کوچولو شما خوبی داداش؟ پسرعموی ماهت چطوره؟
عزیزم عذرمیخوام کم پیدا شدم اگه ی کوچولو!
درگیر مدرسه ایم دیگه!
راستی مدرسه خوش میگذره داداشی؟! زرنگی دیگه مث آجیت آره؟!


مرسی مهسای عزیز ما به همین کم سرزدنها هم خوشیم .امیدوارم موفق باشید .
نفیسه
13 مهر 92 1:28
سلام عزیزم عالی بود عالی واقعا لذت بردم و تمام کودکیم یادم اومد واقعا ممنونمن متولد68 شما متولد چندیدنو در اخراگه دوست داشتین به منم سر بزنید وبازم اگه دوست داشتین لینکم کنید واقعا خوشحال میشم


حتما عزیزم منم خوشحال میشم شما را لینک کنم .
مامان فاطمه
14 مهر 92 1:26
سلام مامانی خوش ذوق واقعا عالی بود لذت بردم از خوندن این پست جمله بندیتون حرف نداشت آدم ودرست میبرد توهمون لحظات که چقدرشیرین ودوستداشتنی بودن .بازم ممنون ازاینهمه یادآوری زیبا.خیلیاش از یاد نمیره مخصوصا اگه بچه مدرسه ای داشته باشی .


خوشحالم که شما را به یاد اون زمونا برد.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل هیچکس می باشد