محمد جاسمیمحمد جاسمی، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مرسانا مرسانا ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

مثل هیچکس

اول مهر

1392/5/7 5:30
نویسنده : مامان
687 بازدید
اشتراک گذاری

15تیر 90 و4شعبان مصادف با میلاد ابوالفضل بعدازکلی تحقیق که کدوم مدرسه بهتره تصمیم گرفتیم برای  ثبت نام کلاس اول اسمت رومدرسه شهید فاطمی شیفت مخالف مدرسه خاله ات واقع درمیدان کشوری بنویسیم اخه خیلی دوست داشتم معلم خانم داشته باشی تا باهات مهربون باشه وخودم راحتتر بیام مدرسه چون  اساسی با اقایون مشکل دارم از طرفی چون تازه از مسافرت شمال برگشته بودیم ودیر سفارش روپوش دادیم روپوشت هنوز اماده نشده بود قرارشد روز چهار شنبه 30 شهریور جشن شکوفه ها براتون بگیرن منم صبح زود لباس تنت کردم وچون نزدیک بود پیاده رفتیم تا هم سرحال بشی وهم شور ونشاط کلاس اولی ها را ببینیم خلاصه قرارشدبابا ه م برات گل طبیعی بگیره وبیاره ماهم چون خاله اونجا معلم بود و روز ثبت نام مارا به مدیر مدرسه معرفی کرده بود برای عرض ادب رفتیم دفتر خانم مدیر  بعداز احوال پرسی خانم ناظم پرسید که گل اوردیم یانه منم گفتم قراره برای جشن برامون بیارن اما ناظم مدرسه گفت اشکالی نداره من یه شاخه گل مصنوعی به محمد میدم اگه اوردن که هیچ اگرم نیاوردن ازش استفاده بکنه ماهم قبول کردیم ورفتیم توی حیات مدرسه که باباکامی زنگ زدوگفت بازرس اومده بانک واصلا امکان نداره بتونم بیا م بیرون خودت یه کاریش بکن راستش من خیلی ناراحت شدم اما به روخودم نیاوردم گل فروشی هم نزدیک مدرسه نبود واگه میخواستم برم بخرم وبرگردم تقریبا جشن تمام میشد واسه همن موندم و گل خانم ناظم رادادم محمد .بعد توی حیات مدرسه زن  دایی محمد مهدی که باباهاتون پسر عمو میشن رو دیدیم واون خواست که تو وپسرش توی یه کلاس باشید اخه خیلی پسرش خجالتی بود وارام  . بعدازجشن که خیلی خوب برگزارشد وتقسیم بندی کلاس ومشخص شدن معلم رفتیم خونه .بابات برخلاف همیشه زود اومدخونه ویه کم استرس داشت معلوم بود خبربدی داره بعدبابات که نتونست موضوع رافعلا نگه بی مقدمه گفت اگه ما راانتقال بدن یه جای دیگه تو نظرت چیه منم گفتم خوب معلومه مخالفم من که مامانم خواهرم برادرم داییم دوتاازخواهرات اینجان با جای دیگه کاری ندارم تازه ما محمد راهم ثبت نام کردیم چطور بریم جای دیگه .اخرش بابا با وجودی که می دونست چه قدر ناراحت میشم گفت متاسفانه باید از یکشنبه 3مهر 90برم ایوان انگار دنیا را سرم خراب کردن از یه طزف دوست نداشتم بریم ازیه طرف نمیتونستم با خود خواهی ازبابا بخوام رفت وامد بکنه اونم با وجود جاده بد وکوهستانی ایوان خلاصه تسلیم انتقالی اجباری شدیم ........ . ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان باران طلا
12 آذر 92 23:40
هزار ماشالا چه گل پسر نازی خدا بهتون ببخشهبه ما هم سر بزنید دوست داشتید تبادل لینک داشته باشیم
مامان
پاسخ
منون عزیزم که به پیشمون اومدید چشم حتما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل هیچکس می باشد