محمد جاسمیمحمد جاسمی، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مرسانا مرسانا ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

مثل هیچکس

هدیه روز کودک

عزیزم روزت مبارک امروز بابا یادش نبود که روز کودکه منم بهش گفتم برات یه چیزی بخره اونم رفت یه چراغ مطالعه خوشگل به مبلغ 30000برات خرید مبارکت باشه عزیزم .بعدا حتما عکسش را برات میزارم .
16 مهر 1392

حاصل عشق ....

دو زن بودند که همدیگر را نمی شناختند یکی که به یاد نداری و دیگری که مادر می نامی با دو حیات متفاوت ، که شکل گرفتند تا تو جان گیری یکی ستاره راهنمای تو شد و دیگری خورشیدت اولی به تو حیات داد و دومی زندگی اموخت یکی به تو ملیت داد و دیگری برایت اسم برگزید یکی به تو استعداد داد و دیگری هدف یکی به تو احساس داد و دیگری ترسهایت را التیام بخشید یکی اولین تبسم شیرین تو را دید و دیگری اشکت را پاک کرد یکی برایت خانه ای جستجو کرد که برای خود هرگز فراهم نشده بود و دیگری در اشتیاق فرزندی دعا کرد و دعایش مستجاب شد اکنون تو با اشکهایت از من می پرسی سئوالی که قدمت دیرینه دارد و پاسخش هنوز یا...
14 مهر 1392

همکلاسی

اینم عکسهای اول مهر از محمد ودوستاش ازراست محمد سعید تهرانی-ارمین شیرزادی-محمد . ویکی دیگه  واما اینم پاکت جشن عاطفه ها ...
14 مهر 1392

یادش بخیر...

خانه های قدیمی را دوست دارم چایی همیشه دم است روی سماور توی قوری در خانه همیشه باز است مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد غذاها ساده و خانگی است بویش نیازی به هود ندارد عطرش تا هفت خانه می رود کسی نان خشکه ندارد نان برکت سفره است مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند دلخوری ها مشاوره نمی خواهد دوستی ها حساب و کتاب ندارد سلام ها اینقدر معنا ندارد سلام گرگی وجود ندارد افسردگی بیماری نایابی است ... خانه های قدیمی را دوست دارم.... ...
14 مهر 1392

جوجه طلایی

جوجه  جوجه  طلائي نوكت  سرخ و حنائي تخم  خود را شكستي   چگونه بیرون جستی گفتا  جايم  تنگ بود   ديوارش از سنگ  بود   نه پنجره ،  نه در داشت   نه كسي ز من خبر داشت     دادم  به خود يك تکان مثل رستم پهلوان   تخم خود  را شكستم   اينگونه  بيرون جستم موضوع : ...
3 مهر 1392

یادش به خیر....

یادش بخیر شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه شما یادتون نمیاد ساعت 9.30 هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تافردا...لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه صبح ...جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیل شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت...
2 مهر 1392

زندگی...

زندگی،جیره ی مختصریست؛مثل یک فنجان چای؛و کنارش عشق است،مثل یک حبهء قند.زندگی راباعشق،نوش جان بایدکرد.
31 شهريور 1392

گمشدن محمد جون

دیروز رفتیم نمایشگاه پاییزه که توی چغا سبز بود توهم با بابایی بودی  ومن وعمه اری رفتیم برای خرید ولی وسط راه توپشیمون شده بودی واز بابا خواسته بودی بیای پیش ما البته بابا مارا دیده بود به خاطر همین  بهت اجازه داده بود ولی ای دل غافل تو یه لحظه غفلت کردی وما را گم کردی ما هم بیخبر از همه جا به خیال اینکه پیش بابا هستی مشغول خرید بودیم یه لحظه احساس کردم از کنارم رد شدی برگشتم دیدم خودتی با یه پسر غریبه که فوقش دوسال از خودت بزرگتر بود گفتم چی شده ؟بابا کجاست ؟زدی زیر گریه وگفتی گم شده بودم  از این پسره پرسیدم گوشی داری به بابام زنگ بزنم ؟اونم فهمیدکه گم شدم خواست  منو ببره پیش انتظامات دم در. که خوشبختانه تورا دیدم&nb...
27 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل هیچکس می باشد